کتاب «گزیدۀ غزلیات بیدل دهلوی» گلچینی است از بهترین اشعار این شاعر فارسیزبان که بخشی از زیباترین و فخیمترین غزلیات عاشقانۀ ما، مدیون قلم شیوا و ذوق شاعرانۀ اوست. بیدل در قرن یازدهم هجری قمری میزیست و از جمله انسانهایی بود که با جان شیفته و روح آشفتۀ خود، پیوسته به دنبال معرفت و علم میدوید. این خصلتها باعث شدند که بیدل در زندگی خود رشتههای زیادی را تحصیل کند و در محضر اساتید زیادی دانشهای گوناگون را فرا بگیرد؛ اما در نهایت همین شیدایی او بود که باعث شد اشعاری چنان غنی و با احساس بنویسد که حالا پس از سه قرن، ما آنها را در کنار بهترین عاشقانههای فارسی قرار میدهیم.
غزلیات این کتاب به انتخاب «سعید یوسف نیا» دستچین شده و همین نویسنده در مقدمه و توضیحات کتاب، شخصیت بیدل دهلوی را به طور خلاصه به ما معرفی میکند و معانی لازم را شرح میدهد. بیدل دهلوی که در ابتدا نام خود را با تخلّص «رمزی» در اشعارش ذکر میکرد، به گفتۀ یکی از شاگردانش با دیدن بیتی از سعدی که میگوید بیدل از بینشان چه جوید باز»، شیفتۀ این نام شد و تخلص خود را به آن تغییر داد. کتاب گزیدۀ غزلیات بیدل دهلوی شامل اشعار زیبا و پرمعناییست که میتوان خلوص احساس را در آنها به خوبی مشاهده کرد؛ احساسی که شاعر آن را در طی سالیان زیادی از زندگی خود، در دل پرورش داده و از عشق که مفهوم مرکزی و سرچشمۀ معنای زندگی و آثارش است، مانند فرزند خود نگهداری کرده است. همین کوشش بسیار و پشتکار بینظیر است که بیدل را در عرفان به شخصیتی برجسته تبدیل کرده و در دل اشعار او، کولهباری از تجربه را نهفته است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار میگردم
بهار فرصت رنگم به گرد یار میگردم
قضا چون مردمک جمعیت حالم نمیخواهد
تحیر مرکزی دارم که با پرگار میگردم
حیا کو تا زند آبی غبار هرزه تازم را
که من گرد هوس میگردم و بسیار میگردم
به عجز خامه میفرسایدم مشق سیهکاری
که درهر لغزش پا اندکی هموار میگردم
نی بیبرگ من هنگامۀ چندین نوا دارد
ز بیبالوپری سر تا قدم منقار میگردم
ز اشک افشانی شمعم وفا بر خویش میلرزد
که میداند ز شغل سبحه بیزنار میگردم
تعلق از غبار جسم بیرونم نمیخواهد
به رنگ سایه آخر محو این دیوار میگردم
تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالیکنم من هم
که بر خود همچو کوه از بیصدایی بار میگردم
هوس صبری ندارد ورنه از سیر گل و گلشن
کشم گر پا به دامن یک گل بیخار میگردم
نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن
اگر برگردم از کویت همین مقدار میگردم
ز خواب ناز هستی غافلم لیک اینقدر دانم
که هر کس میبرد نام تو من بیدار میگردم
کجا دیدم ندانم آن کف پای حنایی را
که من عمریست گرد عالم بیکار میگردم
گر از صهبا نیاید چارۀ مخموریام بیدل
قدح از خویش خالی میکنم سرشار میگردم»
نظرات