«قوۀ خیال چشم روح ماست» – ژوزف ژوبر
داستاننویسی بدون استفاده از تخیل و فانتزی بیفایده است، مخصوصاً زمانی که نویسنده قرار است دنیای آیندهای که هنوز نرسیده را به تصویر بکشد. جذابترین داستانها آنهایی هستند که چیزهایی در ذهن خواننده میکارند که او اصلاً تابهحال به سراغ تصور کردن آنها هم نرفته باشد؛ و این یکی از مهمترین نقاط قوت داستانهای اروپایی است. از پیشبینی تکنولوژیهای آینده گرفته تا روایت کردن وقایعی که شاید برای همیشه غیرممکن باقی بمانند، یک رمان خوب میتواند هر چیزی را به واقعیت تبدیل کند. این همان اتفاقی است که در کتاب «کنت مونت کریستو» رخ میدهد؛ ماجرای مردی که پس از جان بهدر بردن از یک زخم عمیق و کشنده، یاد میگیرد که تکرار اشتباهات گذشته قابل قبول نیست و در این راه به اندازهای ثابتقدم میماند که هیچ پُلی را پشت سرش باقی نمیگذارد. «ادموند دانتس» که کاپیتان موفق یک کشتی است و قرار است با نامزد زیبایش «مرسدس» ازدواج کند، به عنوان ادای دین به رئیس فقیدش، نامهای از ناپلئون را برای رساندن به افراد حزب «بناپارتیست» با خود حمل میکند. همراهان او، هرکدام به هوای ثروت یا مقام یا تصاحب همسرش، به او خیانت میکنند و با پاپوش دوختن برایش، دانتس را چهارده سال به زندان میاندازند. اما سرنوشت شگفتانگیز این کارکتر در اینجا به پایان نمیرسد. در زندان مردی به نام «آبه فاریا» به او نقشۀ گنج اسرارآمیزی را میدهد و قبل از رسیدن موعد فرار، از دنیا میرود. حالا دانتس پس از اینهمه سال به سراغ گنج میرود و با تبدیل کردن خود به کُنت جزیرۀ مونت کریستو، سوگند خود برای انتقام گرفتن از دوستان خیانتکارش و پس گرفتن همسرش مرسدس را به یاد میآورد. «الکساندر دوما پدر» با نوشتن این کتاب به شهرت بینظیری رسید و باوجود ضعفهایی که بعضاً در منطق رواییاش داشت، توانست به واسطۀ روایتگری فوقالعاده و صداقت جذابش در نگارش بیپرده از حقایق فلسفی و اجتماعی انسانها، لقب «سلطان پاریس» را از آن خود کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«دانتس نفس را در سینه حبس کرد. باید با سرعت دستبهکار میشد وگرنه مرگش حتمی بود. با چاقو درِ کیسه را برید و از آن بیرون آمد. تقلا کرد تا پاهای خود را از طناب وزنهای که او را پایین میبرد، خارج کند، اما نتوانست. ریههایش به سوزش افتاد. با تمام توان خم شد و طناب دور پاهایش را با چاقو برید. سپس شناکنان به سطح آب آمد و ریههایش را از هوا پر کرد. بعد باز به زیر آب رفت تا نگهبانها که هنوز در ساحل ایستاده بودند، او را نبینند. وقتی دوباره روی آب آمد، آنقدر از ساحل دور شده بود که دیگر نگهبانها دیده نمیشدند. آنقدر شنا کرد تا زندان مخوف در تاریکی شب گم شد. سرانجام پس از ساعتها، شناکنان خود را به جزیرهای سنگی رساند که کسی در آن زندگی نمیکرد. خسته و کوفته بود. در پناه تختهسنگی دراز کشید تا بخوابد. اما مدّتی بعد صدای غرّش رعد و درخشش برق او را بیدار کرد. دریا در حال توفانی شدن بود. به زودی باد و بوران آغاز شد. سپس، ناگهان برقی در آسمان درخشید و جزیره و دریای اطراف آن را روشن کرد. چشمان دانتس برای لحظهای به یک قایق ماهیگیری افتاد که امواج آن را با سرعت به طرف جزیره میراندند. چند لحظه بعد، قایق با صخرهها برخورد کرد و تکهتکه شد. صدای فریاد دریانوردان از هر طرف به گوش میرسید. دوباره برقی درخشید و دانتس در پرتو نور آن، سر دریانوردان را که در آب کفآلود دریا بالا و پایین میرفت، دید. از پناهگاهش خارج شد و به لب دریا رفت تا بعضی از آنها را نجات بدهد، اما جز گرداب سیاه دریا چیزی ندید. قایق و سرنشینان آن ناپدید شده بودند و او دوباره به پناهگاه خود برگشت.»
نظرات