زمانی که جنگ جهانی دوم تمام شد، ایتالیا هم مانند بقیۀ کشورهای اروپایی باید ویرانههای جنگ را از چهرۀ کشورش پاک میکرد، اما تفاوت آن با کشوری مانند فرانسه این بود که هیتلر، ایتالیا را با وعدۀ پیروزی در جنگ به میدان کشاند؛ هرچند این پیروزی هرگز محقق نشد و با روی کار آمدن موسولینی، مردم این کشور فهمیدند که قاعده را از هردو سمت باختهاند. کتاب «ژنرال ارتش مرده» درمورد فرماندهای از ارتش همین کشور است که پس از جنگ جهانی دوم، موظف به سفر به آلبانی میشود تا جسدهای کشتگان ایتالیا را از خاک این سرزمین متحّد، جمعآوری کند. بیست سال از پایان جنگ میگذرد و ژنرال که با کشیش سختگیر و بداخلاقی همراه شده، باید با استخراج استخوانهای سربازانی که تحت فرماندهی خودش بودند، زخم دیرینۀ خودش را باز کرده و با خاطرات وحشتناکش مواجه شود؛ زخمی که انگار هزار سال از آن گذشته است. نوشتن این کتاب برای «اسماعیل باکاره» یک تیغ دولبه بود؛ با این کار هم تحسین و شهرت بینالمللی بسیاری دریافت کرد، و هم در کشور خودش به وطنفروشی متهم شد. اما فارغ از جهتگیریهای سیاسی، نثر روان، قوۀ خیال و توانایی خلق تنشهای دراماتیک در بطن داستان است که باعث شده این کتاب به مهمترین زبانهای دنیا ترجمه و خوانده شود. تاریکی جنگ بر سراسر داستان این رمان سایه انداخته و با مهارت قصهگویی نویسنده، در دل مخاطب اتفاقی میافتد که شبیه آن را فقط در مرثیههایی در عزای شهدای کشورش دیده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«ژنرال به آواز گوش میداد و همزمان میکوشید معنایش را درک کند. مثل بقیه آوازی حزین و باوقار بود. خدانگهدار، خدانگهدار... ژنرال اندیشید شاید همقطاران کشتهشدهاش را یادآوری میکند. یکی از ملاقاتکنندگانی که پیش از حرکت به دیدنش آمده بود به او گفته بود که آلبانیاییها اغلب به افتخار همرزمانشان آواز میخوانند. ژنرال با خود گفت: کسی چه میداند این کارگر پیر چه فکرهایی در سر دارد. اینجا و آنجا قبرها را میشکافد و از آنها یادگارهای جنگ را جمعآوری میکند... بیشک پیرمرد از او بیزار بود. ژنرال نفرت را در چشمانش میخواند، جز این هم نمیتوانست باشد. آنها دو دشمن خونی بودند که به این کار گماشته شده بودند، مثل دو گاو که به یک یوغ بسته شوند. یکی سیاه و آن یکی هم سیاه. شادی یکی غم دیگری را به دنبال داشت. گورکنی که شش روز در هفته گور میکند و روز هفتم بنا میکرد به آواز خواندن؛ ژنرالی که شش روز همان کار را میکرد اما روز آخر هفته نه میتوانست بخواند و نه بلد بود. ژنرال لحظهای کوشید تجسم کند چه آوازی ممکن است جمعآوری سربازهای مرده را نشان دهد و بعد، با حسرت و اندوه سر تکان داد. البته هیچ آوازی، مگر نعرهای از سر وحشت.»
نظرات