موفقترین داستانهای کودکانه، خلاقترین آنها هستند. ذهن بچهها محدودیتی ندارد و در فانتزیهای آنها هر چیزی ممکن است. برای همین است که میگویند جلوی خیالپردازی کودکان را نگیرید و دربرابر تواناییهای روانی آنها، محدودیت ایجاد نکنید. این ظرفیت نیاز به پرورش دارد و میتواند از طریق داستان، بازی و آموزش به مسیر درستی هدایت شود. قصههای کودکانه میتوانند طرز فکر مناسبی را برای آیندۀ آنها ایجاد کنند و آنها را با آمادگی به جامعه بفرستند. در کتاب «پیرزنی که در چرخ و فلک زندگی میکرد» با یکی از خلاقانهترین داستانهای ادبیات مدرن کودکان روبهرو هستیم. این کتاب قصۀ پسرکی به نام «جو» را روایت میکند. جو عاشق گردش و مسافرت است و عادت دارد هر روز خارج از خانه را بگردد و جاهای جدید پیدا کند. یک روز پا به طبیعت اطراف میگذارد و از خانه دور میشود؛ به قدری دور که به یک چرخ و فلک قدیمی و زنگزده میرسد! این چرخ و فلک در وسط جنگل قرار گرفته، صندلیهای آن به شکل حیوانات است و روی آن نوشته: «تاخت و تاز حیوانها!» او هنوز محو تماشای آن است و این سوال که چنین وسیلهای در وسط جنگل چهکار میکند، ذهنش را مشغول کرده؛ که ناگهان یک سر با دو چشم مشکی برّاق از آن بیرون میزند! این، همان پیرزنی است که داخل چرخ و فلک زندگی میکند؛ زنی بسیار پیر و مهربان که لباسهای قهوهای میپوشد و در همان برخوردهای اوّل، با جو دوست میشود. دوستی این دو از اینجا اتفاقات مابقی داستان را رقم میزند؛ ماجراجویی جذابی که جو به همراه پیرزن تجربه میکند و نویسندۀ آن «روت سیلوسترا»، با خلاقیت بسیار آن را به پایان میرساند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«همینطور که جو به راهش ادامه میداد، خانهها تمام شدند و راه باریکتر شد. حالا دیگر جاده کمی گِلی بود و انگار به آخر رسیده بود. اما جو کمی دورتر، کورهراه باریکی دید. از بین علفهای بلند رد شد. بوتههای کوچک تیغدار را لگد و بوی تند آنها را حس کرد. نیمی از مسیر سربالا را رفت و ایستاد. در دوردست بین بوتههای بلند چیزی میدید؛ چیزی رنگارنگ، بزرگ و گرد. مات و مبهوت مانده بود. برای یک لحظه بیحرکت ایستاد و بعد ناگهان دوید و راه خود را به سمت آنجا باز کرد. آنچه را که میدید به سختی باور میکرد. زیر لب گفت: «چرخ و فلک، این یک چرخ و فلک است!» و به حیوانهایی که با میلههای مارپیچ فلزی به چرخ و فلک وصل بودند، نگاه کرد. اشتباه نمی کرد، یک چرخ و فلک واقعی و قدیمی بود؛ اما آنجا چه میکرد؟ دورتادورش را علف و چمن پوشانده بودند و کمی هم کج بود. جو با خودش فکر کرد: «این چرخ و فلک سالهاست که اینجاست.» آرام به سمت چرخ و فلک رفت، خیلی هیجانزده بود. تابهحال در هیچکدام از ماجراجوییهایش چنین چیزی کشف نکرده بود. جو آنقدر نزدیک رفت که میتوانست یکی از حیوانهای بزرگ چرخ و فلک را با دقت نگاه کند: اسبی سیاه با چشمان خیره، پشت آن اسبی سفید و خالخالی و کنارش هم حیوانی شبیه گورخر که بیشتر راهراههایش کمرنگ یا پاک شده بودند. کنار اسب خالخالی، پرندۀ بزرگی دید که به نظرش، شبیه شترمرغ بود. بعد از آن یک زرافه و یک اژدها دید. اژدها آنقدر دراز بود که صندلی رویش گذاشته بودند. هر حیوان با میلهای مارپیچ و طلاییرنگ به کف و سقف رنگارنگ چرخ و فلک وصل شده بود.»
نظرات