کتاب نمک در چشمانم میریزم به قلم حسینعلی جعفری داستان هاشم، داوود، جمیل و مصطفی را روایت میکند که حضور دشمن در شهرشان آنها را بیش از پیش به یکدیگر نزدیک میکند.
دوران نوجوانی هاشم مثل همه نوجوانهای عراقی دیگر در شهر آمرلی، با بازی و لبخند و درس و مدرسه همراه بود. اما یک روز یک خبر آغشته به خون همه چیز رو عوض کرد. داوود عاشق خبرنگاری بود. کافی بود یک خیار بیفته دستش تا ازش به عنوان میکروفون استفاده کنه و مصاحبههای جنجالی خوبی رو ترتیب بده. داوود نیوز شده بود بلندگوی رسانهای محل. اما کاش آخرین خبر رو به هاشم مخابره نمیکرد.
-«حسین شهید شد؟!»
-ته دلم لرزید. گفتم: «پسر خاله شیرین؟»
-انگار دنیا روی سرم خراب شد.
همین شد که هاشم، داوود، جمیل و مصطفی همقسم شدند تا دشمن رو شکست بدند. نباید شهر به دست دشمن بیفته. از دست چندتا نوجوان چی بر میاد؟ اون هم نوجوانانی که تا حالا تفنگ دست نگرفتند. اما همه چیز جنگ که فقط تفنگ نیست. به نظرتون چی پیش میاد؟ داوود باز هم خبر آورده بود.
-آیتالله سیستانی فتوای جهاد داد.
- پس همه باید تفنگ دست بگیریم و ...
-اول باید تیراندازی یاد بگیریم.
داستان با درگیریهای متعدد و نجات مردم توسط بالگرد ادامه مییابد و با کش و قوسهای متعدد و تصویرسازیهای بسیار تکمیل میشود. علاوه بر اینها داستان از تصویرسازیهای اندک اما جذاب برخوردار است که کشش قابل توجهی در داستان ایجاد میکند.
این اثر با دعوت مخاطب نوجوان به میدانهای نبرد آنها را با ادبیات پایداری و جبهه مقاومت در عراق آشنا میکند. همچنین در خلال مبارزه ارزشهای اخلاقی چون تعاون، عرق ملی، ایثار و تعاون به نیکی تصویر میشوند.
نوجوانانی که میخواهند آدرنالین خونشان در گلوگاههای جنگ افزایش یابد این داستان هیجانانگیز را ورق بزنند.
این اولین بالگردی بود که به آمرلی میآمد همه به طرفش هجوم بردیم. صدای انفجار و گلوله میآمد همه را پراکنده کردند؛ خطر جان در میان بود. چه ذوقی کردم. دایی مأمور شده بود برود بغداد و با مسئولین حرف بزند. فقط زمانی میتوانستند بروند که بالگرد غذا بیاید. بالگرد نمینشست. یک متری زمین میایستاد. بستههای دارو و گونیهای خرما را به پایین پرت میکرد و مجروحان را سوار میکرد و می رفت. دایی و دو نفر دیگر میرفتند تا شاید کمک بیاورند. دایی موقع رفتن من را صدا زد. کلتش را کف دستم گذاشت و گفت: «بگیر.»
نظرات