کتاب «نفس» خاطرات دختری به نام لیلاست مه بهزاد دانشگر با هنرمندی تمام آن را ضمن وافاداری به اصل خاطرات، به کمی چاشنی داستانپردازی، تبدیل به یک رمان باورپذیر کرده است.
لیلا در خانواده ای چشم به جهان گشود که مذهبی بودن تعریف خاصی نداشت. از آن خانوادههایی که نماز و روزه دارند اما روابط اجتماعیشان مثل حجاب و محرم نامحرم، میانشان معنا ندارد. تضاد درونی لیلا که با دیدن خانههای لاکچری دوستانش در دوران راهنمایی، و مقایسهاش با خانه خودش، شروع شد. لیلا فکر میکرد راه داشتن حس لوکس بودن، تشبّه ظاهری به آنهاست و او از همان نوجوانی از حجاب دور شد. در ادامه وارد مرحله جدیدی از هیجانات نوجوانی شد، عاشق شدنهای یکهویی و بیسر وته. مسعود کسی بود ه لیلا او را پسندیده بود و برای همین موضوع تحقیر میشد. ستار و سعید هم گزینههای بعدی این روابط ناسالم بود. تنهایی و حس پوچی لیلا او را با چند دوست مذهبی آشنا کرد و کمکم پایش به روضههای دبیرستانشان باز شد.شروع تغییر لیلا از اصلاح روابطش بود، اما تیر خلاص را سفر حج به او زد و همانجا بود که تغییر کرد. لیلای داستان بعد از سفرش از مشکلات باحجاب شدنش گفته و از ماجرای ازدواج و غم خانواده خوردن.
داستان شبیه به لیلا را زیاد اطرافمان دیدهایم و با خواندن این کتاب متوجه تشویش دل یک دختر نوجوان میشوید.
آخر تابستان با همین بچه ها رفتیم مشهد. در همین اردو بود که با دوستانم روابط تازه ای را تجربه کردم. همه در یک سالن بزرگ بودیم. پتوهایمان را انداخته بودیم کنار همدیگر و کسی از بقیه جدا نبود. داشتم نماز ظهر میخواندم زیر چادر یک تاپ پوشیده بودم. روسری و مقنعه هم نداشتم. کلا هم در کنترل چادر بی دست و پا و شلخته بودم چادر را نمی توانستم خوب کنترل کنم و درگیرش بودم یکی از بچه ها بلند گفت: لیلا، این چه وضع نماز خواندن است؟!
رفتم یک گوشه دراز کشیدم و خوابیدم. توی دلم هی به این بچه های هیأتی بد و بیراه میگفتم و به خود می پیچیدم مریم آمد کنارم نشست و گفت: عصبانی نباش و دلگیر نشو! بعد توضیح داد که هرکاری یک قانون و تعریفی دارد؛ حرف زدن با خدا هم یک آدابی دارد که اگر رعایت کنی خودت بیشتر کیف میکنی من هم قبول کردم و آرام شدم.
نظرات