کتاب مکتب سلیمانی مروری است بر آنچه حاج قاسم را سلیمانی کرد. این کتاب محصول موسسه جوانان آستان قدس است.
کتاب در تلاشی مهم در پی یافتن علت این حجم از محبوبیت و تصرف قلوب توسط شهید حاج قاسم است. ابتدا شهید بودن را دلیل میداند اما به این نتیجه میرسد که شهدا زیاداند و سلیمانیها کم. در ادامه ولایتمداری محض شهید را علت مییابد اما بازم به نظر برای این رسیدن به این مقام کافی نیست. و سرانجام به سر منشا شهادت و بصیرت ولایتمداری میرسد و آن هم این است که چیزی که حاج قاسم را سلیمانی کرد اخلاص و توحید و جهاد اکبر وی بود.
آری انقلاب اسلامی شاخه ای از درخت تناور اسلام است و پیشوایان آن از چشمه زلال قرآن و عترت نوشیده اند و پیروان ایشان نیز به برکت انقلاب از آب گوارای اسلام سرمست و سیراب گشته و راه خود را یافته اند.
سردار شهید اثبات کرد که حکومت اسلامی و انقلاب اسلامی ظرفیت ساختن مردانی را دارد که از ظلمتکده عالم دنیا دل کنده و رو به سوی عالم نور پرواز نمایند. حاج قاسم شاگرد مکتب انقلاب اسلامی و ارادتمند معمار کبیر این انقلاب بود و در پرتو تعالیم حیات بخش آن بزرگمرد تاریخ توانست چنین بال بگشاید و آسمانی شود.
زندگی شهید سلیمانی محکی بسیار خوب برای همه کسانی است که خود را انقلابی و حزب اللهی و پیرو خط امام یا ... می نامند؛ محکی برای همه ماست تا ببینیم و بدانیم که انقلابی بودن به حرف و سخن و هیاهو نیست، معیار عمل است و اخلاص و پیروی کامل از قرآن و اهل بیت و قدم زدن در عرصه جهاد اکبر و مبارزه با نفس و شیطان درون و سپس ایستادگی در برابر مستکبران جهان. فقط کسانی میتوانند خود را در مسیر انقلاب اسلامی و پیرو خط رهبر معظم انقلاب بدانند که این شاخصه های اصلی را دارا باشند؛ چرا که به عمل کار برآید به سخندانی نیست.
به همه علاقهمندان به آن شهید بزرگوار و رهپویان راه سلوک که به دنبال الگویی مناسب میگردند.
یک ساعت مانده بود به عملیات، کنارش بودم و با هم مشغول زیارت عاشورا شدیم حالش منقلب بود انگار می دانست آخرین زیارت عاشورای عمرش هست قبل از حرکت مرا در آغوش گرفت و خداحافظی کرد، نمی دانستم چرا حالم دگرگون شد گردان به راه افتاد، در دل بیابان مشغول راه رفتن بودیم و تنها مونس ما ستاره هایی بود که در دل شب می درخشید.
معلوم بود در دل شب مشغول ذکر گفتن است، من هم پشت سرش بودم و سوره قدر را می خواندم همه چیز به خوبی پیش می رفت که ناگهان خمپاره ای کنارمان منفجر شد؛ یک لحظه به خودم آمدم و دیدم برادرم دراز به در از روی ریگهای بیابان افتاده و خونش فواره وار بیرون می ریزد. سریع او را در آغوش گرفتم اما کار از کار گذشته بود. چند ماه از این ماجرا گذشت و من در این چند ماه در فکر انتقام، روز و شب را به هم می رساندم. منتظر بودم عملیاتی آغاز شود تا هر عراقی که به دستم می رسید را تکه پاره کنم، چند روز مانده بود به عملیات بدر، هر که را می دیدم به او می گفتم: اگر عراقی اسیر کردی فقط به من بده تا سینه اش را بشکافم.
حرف هایم بین بچه ها رد و بدل می شد و همه می دانستند چه در سر دارم.
قبل از نماز، مسئول تدارکات کنارم آمد و گفت:
حاج قاسم شما را به عنوان تدارکات معرفی کرده ، کار بلد هستی؟ تعجب کردم.
از او پرسیدم من ؟ تدارکات ؟ مسئول تدارکات گفت: بله! با عصبانیت به او گفتم: نه بلدم و نه خبر دارم.
گفت پس به سر به حاج قاسم بزن به نمازخانه رفتم، حاجی گوشه ای نشسته بود و نماز نافله می خواند، آرام و دو زانو پشتش نشستم، وقتی نمازش تمام شد رویش را به من کرد و گفت کاری داشتی برادر؟ خودم را معرفی کردم و گفتم انگار شما دستور داده اید من به تدارکات بروم.
میخواهم علت این کار را جویا بشم.
حاجی دستش را زیر چانه اش برد و در فکر فرو رفت، چند لحظه بعد
گفت: آهان! بله بله.
به حاجی گفتم آخر برای چه؟ نفس عمیق کشید و گفت: ببین برادر ما برای خدا می جنگیم مسائل شخصی را وارد جنگ مکن. اگر با فکر انتقام به جنگ بیایی و کشته شوی جایت میان شهدا نیست. سعی کن نیت تو تنها برای خدا باشد.
سرم را به زیر انداختم و حرف هایش را تأیید کردم، انگار او فرشته نجات من از این افکار پلید شده بود.
نظرات