دنیای بچهها متفاوتتر، زیباتر و بسیار روشنتر از آن چیزی است که از بیرون میبینیم. ممکن است یادمان نباشد که کودک بودن چه حسی داشت و در بچگی چطور با کوچکترین دلخوشیها از زندگی لذت میبردیم؛ اما کافی است به بازی کردن بچهها نگاه کنیم تا دوباره یادمان بیاید. بچهها در خیالات و فانتزیهایشان غرق میشوند و پاکی و معصومیت آنها باعث میشود هر چیزی را که واقعاً دوست دارند عاشقانه دنبال کنند و با آن سرگرم شوند. اما متاسفانه هر پدر و مادری قدر زیباییها و خوبیهای فرزندانش را نمیداند و بعضی بچهها که متفاوت و باهوش هستند، در زیر سایۀ والدینشان از خیلی چیزها محروم میشوند. کتاب «ماتیلدا» دربارۀ دختربچهای با همین ویژگیهاست. او از 3 سالگی عاشق کتاب میشود و بدون معلم و کلاس، خودش شروع میکند به یادگیری زبان. تا 4 سالگی همۀ کتابهای کتابخانه را تمام میکند و دلش میخواهد باز هم جلوتر برود؛ اما پدر و مادرش که افکار عجیب و کهنهای دارند جلوی او را میگیرند. پدرش عقیده دارد دخترش مشکلی دارد و مادرش به او میگوید که استفاده از ذهن برای زنها هرگز مفید نبوده است! ماتیلدا بزرگتر میشود و به مدرسه میرود و اگرچه در آنجا خانم معلمش استعدادهای او را میبیند و تشویقش میکند، اما باز هم افرادی مثل مدیر مدرسه هستند که نمیخواهند پیشرفت بچهها را ببینند. این داستان به زیبایی هم به بچهها یاد میدهد که نباید از تلاش کردن دست بردارند و هم در کنار آن به والدین یادآوری میکند که نباید جلوی رشد و استعدادهای کودکان را گرفت.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«خانم هانی آهسته راه میرفت و دخترک میتوانست بیآنکه بدود، پابهپای او پیش برود. حالا که روستا را پشتسر گذاشته بودند، راه رفتن در آن جادۀ باریک بسیار آرامبخش بود. آن روز یکی از عصرهای پاییز طلایی بود و پرچینها پوشیده از بوتههای تمشک گیاه دم اسب و زالزالکهایی بودند که داشتند رنگ میگرفتند و برای پرندگان مهاجر زمستانی آماده میشدند. در هر دو سوی جاده، اینجا و آنجا درختان بلند بلوط، چنار، زبان گنجشک و تک و توکی شاه بلوط هندی به چشم میخوردند. خانم هانی به هوای آنکه موقتاً موضوع صحبت را عوض کند، اسم درختان را به ماتیلدا گفت و به او یاد داد چگونه میتواند از روی شکل برگها و طرح پوستۀ تنهشان آنها را بشناسد. ماتیلدا حرفهای خانم هانی را گوش داد و به دقت به خاطر سپرد. سرانجام سمت چپ، جاده به شکافی بین پرچین رسیدند که دروازهای با چند ردیف نرده چوبی داشت. خانم هانی گفت: «از این طرف» و دروازه را باز کرد تا ماتیلدا از آن بگذرد، بعد دوباره آن را بست. حالا آنها در کوچۀ باریکی که در واقع جادۀ مالرویی با رد شیارهای کاری بود پیش میرفتند. در هر دو سوی جاده دیوار بلندی از درختان فندق بود و خوشههای قهوهای فندقهای رسیده در پوستههای سبزشان به چشم میخوردند.»
نظرات