کتاب عروس حاج غلامحسین اثر سکینه صفرزاده، منتشر شده توسط انتشارات حماسه یاران، داستانی است پر از ایثار و حماسه که به زندگی راضیه صادقی، مادر شهیدان اسحاق و مجید اسحاقی، میپردازد. این کتاب روایتگر زنانی است که در میان سختیها و مشکلات، فرزندانی را تربیت کردند که در میدانهای نبرد جان خود را فدای آرمانهای بزرگ کردند. زندگی این مادران، پر از فداکاریهای بیپایان است که در دل سختترین لحظات، همچنان از ایستادگی، ایمان و عشق به وطن دم میزنند.
راضیه صادقی نمونهای از مادرانی است که با دل پر از ایمان و دستانی که همیشه به دعا مشغول بود، فرزندانی را به جامعه تقدیم کرد که در زمان جنگ، از جان خود گذشتند. این مادران با صبوری و بیادعا، همیشه در خط مقدم ایثار بودند؛ نه فقط در زمان جنگ، بلکه در هر لحظه از زندگی که فرزندشان برای دفاع از میهن به میدان میرفت. کتاب عروس حاج غلامحسین به تصویر کشیدن همین فداکاریهای بیمثال است که نشان میدهد، ایستادگی و فداکاری مادران شهدا چیزی فراتر از کلمات است.
این کتاب، با روایتهایی از دلهای نیک و ایثارگر مادرانی که فرزندانشان را به میدان نبرد فرستادند، برای هر کسی که به ادبیات پایداری و دفاع مقدس علاقه دارد، دنیایی از احساسات و حماسه را به ارمغان میآورد. از این کتاب میتوان فهمید که مادران شهدا، فراتر از انسانهایی معمولی، کسانی هستند که با روحی بزرگ و قلبی قوی، همزمان با دادن جان فرزندانشان، روح مقاومت و ایستادگی را در دل تاریخ جاودانه کردند.
مخاطب این کتاب افرادی هستند که به داستانهای واقعی از ایثار و فداکاری مادران شهید علاقه دارند، همچنین برای کسانی که در پی درک عمیقتری از جنگ و تاثیر آن بر زندگی خانوادهها و جامعه هستند، این کتاب منبعی ارزشمند خواهد بود.
آقاجان هر کاری میکرد حریفم نمی شد و نمی توانست مرا به کلاسش ببرد. یک روز مرا به زور بغل کرد و در حالی که داشتم دست و پا می زدم به کلاس برد و با جدیت تمام گفت: از این به بعد تو هم باید همین جا کنارم بشینی و سواد قرآنی یاد بگیری فکر میکنی نمیدونم چقدر علاقه به یادگیری داری؟ آخه دخترا چرا آن قدر خودت رو اذیت میکنی؟ چقدر می خوای کار کنی؟!» دیگر اشکم در آمده بود. با پشت دست صورتم را پاک کردم و با ناله گفتم: «آقاجون من خیلی دلم میخواد سواد یاد بگیرم اما ننه غیر از من کمکی نداره من باید پیشش باشم و از بچه ها نگهداری کنم تا اونم به کارای دیگه ش برسه پدرم وقتی دید مثل همیشه حریفم نمی شود. آه سردی کشید و به زمین چشم دوخت.
علاقه ام به یادگیری آن قدر زیاد بود که هر روز حین کار روزانه و بچه داری سعی میکردم از پشت پرده خوب گوش بدهم تا یاد بگیرم. اما این اشتیاقم را از آقاجان پنهان میکردم تا دوباره مجبور نشوم به کلاس برگردم.
نظرات