داستان کتاب «سپید دندان» چند مرحله قبل از تولد شخصیت اصلی آن شروع میشود. دو مرد به نامهای «بیل» و «هنری» که با گروه سگهای سورتمهای خود در شمال کانادا برای تحویل یک تابوت به شهری دورافتاده میروند، در خطر گرسنگی و حملۀ گرگها قرار دارند. یکی از گرگها شببهشب میآید و سگها را فراری میدهد و وقتی بیل میخواهد که آنها را با گلوله بکشد، خودش با حملۀ آنها از پا درمیآید. هنری خودش را به شهری در آن اطراف میرساند و گروه سگها جدا میشوند. در بخش بعدی ماجرا، خط روایی تغییر میکند و داستان از دیدگاه مادر سپید دندان روایت میشود؛ گرگ مادهای که پس از به دنیا آوردن تولههایش، از شدت سرما و قحطی همۀ آنها را از دست میدهد و فقط یک تولهگرگ خاکستری زنده میماند؛ سپید دندان. این تولهگرگ در حیات وحش بزرگ میشود و به دور از تمدن انسانی و زندگی شهری، یاد میگیرد چطور غرایز واقعی حیوانیاش را دنبال کند. در قسمت سوم داستان، سپید دندان و مادرش با قبلیۀ سرخپوستها مواجه میشوند؛ جایی که انسانها با او با خشونت رفتار میکنند، او را آزار میدهند و مجبورش میکنند در مسابقات جنگ سگها شرکت کند. سپید دندان به دنبال راهی میگردد تا از زیر سلطه و بندگی انسانها خارج شود؛ اتفاقی که فقط با مداخلۀ یک انسان دیگر ممکن خواهد بود.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«آن روز میتسا به تنهایی برای جمعآوری هیزم به جنگل رفته بود که با پسرک زخمخورده روبهرو شد. چند پسر دیگر هم همراه پسرک بودند. بعد از حرفهای تندی که بین میتسا و پسرک رد و بدل شد، پسرها همگی به میتسا حمله کردند و از هر طرف مشت بود که به میتسا میخورد. سپید دندان ابتدا فقط آنها را تماشا میکرد چون دعوای بین خداوندگاران ربطی به او نداشت. اما بعد فهمید که آنها خداوندگار او را کتک میزنند؛ این بود که بدون آنکه علتش را بفهمد خشمگین شد و بین پسرها پرید و پنج دقیقه بعد پسرها در حالی که خون از دست و پایشان روی برفها میچکید، پا به فرار گذاشتند. شب وقتی میتسا ماجرای آن روز را در اردوگاه تعریف کرد، گری بیور دستور داد گوشت زیادی به سپید دندان بدهند. سپید دندان هم فهمید که او وظیفه دارد از جسم و اموال خداوندگارانش دفاع کند و برای این کار حتی اجازه دارد خداوندگاران دیگر را هم گاز بگیرد. خداوندگاران دزد هم فهمیدند که کاری به اموال گری بیور نداشته باشند. نکتۀ دیگری که سپید دندان از این کار آموخت این بود که خداوندگاران دزد معمولاً آدمهای ترسویی بودند و به محض اعلام خطر او پا به فرار میگذاشتند. دیگر این که معمولاً پس از اعلام خطر کمی طول میکشید تا گری بیور سر برسد، اما بعد فهمید که دزدان از ترس گری بیور فرار میکنند نه از اعلام خطر او. این شد که از آن پس دیگر داد و بیداد راه نمیانداخت بلکه خودش یکراست به دزدان حملهور میشد.»
نظرات