در دنیایی رازآلود که توضیحی برای پدیدههای جادویی وجود ندارد، یک روح سرگردان از قبر سر برمیآورد و به جسم یک پلیس وارد میشود تا به حل معمای یک قتل مرموز بپردازد. موزامبیک؛ سرزمینی که قرنها پیش توسط پرتغالیها به استعمار گرفته شد و سپس جنگ داخلی آن را از درون ویران کر، حالا در دنیای مدرن هم دستخوش فروپاشی اخلاقی و فرهنگی حاصل از گسترش سرمایهداری شده است. این کشور زمینۀ جغرافیایی داستانی است که سبک رئالیسم جادویی را به زیبایی از فرهنگهای قبایل آفریقایی به امانت گرفته و آن را چاشنی روایت قصهاش میکند؛ داستانی از جنس آزادیخواهی و مبارزه. داستان کتاب «زیر درختچۀ یاسمن» در یک آسایشگاه دورافتاده که زمانی محل اختفای پناهندگان بوده اتفاق میافتد؛ جایی که حالا محل سکونت مردم کهنسالی است که در انتظار مرگ بهسر میبرند و اِبایی از افشای حقیقت برای کارآگاه پلیس داستان ندارند. او که برای بستن یک پروندۀ قتل به اینجا آمده، حرفهای پیرمردها و پیرزنها دربارۀ حیوانات سخنگو، پدیدههای جادویی و ارواح سرگردان را، زمانی باور میکند که به راوی داستان برمیخورد؛ شبحی که زمانی در جسم همسر یکی از پرستاران (بخوانید جادوگران) همین بیمارستان زندگی میکرده و حالا هرشب از زیر درختچۀ یاسمن بیرون میآید و به دنبال راهی برای کمک به کارآگاه میگردد. «میا کوتو» نویسندۀ متولد موزابیک است که در کشور پرتغال، کتابی علیه تاریخ سیاه و خونبار همین کشور نوشته است. این کتاب در زیرلایۀ داستان فانتزی خود که در لباس تمثیلات و فضاسازی مدرن ادبی تزئین شده، خواننده را به پای داستانی گیرا مینشاند و در پایان، خطاب به اربابان اروپایی موزامبیک پیامی محکم، قاطع و صریح میرساند: «شما هرگز به این کشور حکومت نخواهید کرد.»
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«دفنشده و نشده به هر حال حقیقت این است که آرامشی ندارم. اینجا حرفهای زیادی پشت سر این پیر پرتغالی خواهید شنید، جناب مستطاب! به شما خواهند گفت چه کردهام و سبب چه اتفاقی شدهام؛ اینکه علفهای درآمدۀ آن پشت را سوزاندهام. این حقیقت دارد. در واقع بوتهزار آنجا را آتش زدهام اما دلایل خودم را داشتم و آنجا زیر نظر من بود. هر وقت به پشت قلعه نگاه میکردم، دشت علفزار را میدیدم که تا چشم کار میکرد و آن سوتر، گسترده شده. وقتی با این گسترۀ ویرانی روبهرو میشدم، یک نیاز غریزی مرا به آتش و خاکستر برمیانگیخت. حالا میفهمم، آفریقا هویت ما را میساید. ولی در عین تهی کردن هستی ما پرش میسازد؛ به همین دلیل حتی امروز دوست دارم آن جلگه را آتش بزنم تا شاید جاودانگی خود را از دست بدهد، تا شاید دست از سر من بردارند. علتش این است که چنان بیریشهام و چنان تبعیدشدهام که دیگر نه احساس میکنم از جایی دورم و نه از کسی جدا. چنان خود را وقف این کشور کردهام که انگار به آیینی دیگر درآمده باشم. حالا دیگر چیزی نمیخواهم جز اینکه سنگی باشم در این زمین. اما نه هر سنگی، بلکه یکی از آنهایی که پامال هر کس و ناکس نشود. میخواهم سنگی کنار جاده باشم.»
نظرات