جنگ همهچیز را تغییر میدهد. شهرها را ویران میکند و مادرها را داغدار و بچهها را یتیم؛ اما چیزهایی هم هست که در میان این خاک و خونها لازم است با گاوآهن جنگ شخمزده شوند و بیرون بیایند. جنگ حقیقت درون آدمها را بیرون میکشد و کاری میکند سیاه و سفید، خیلی از مواقع جابهجا شوند. کتاب حاضر راجع به مردیست که از دل همین تناقضها سربرآورد و طوری که هیچکس انتظارش را نداشت، تبدیل به یک قهرمان واقعی شد.
کتاب «روزهای لاجوردی» حکایت زندگی بچهایست که در کوچهپسکوچههای محلۀ دروازهدولاب تهران قد کشید و عاشق فوتبال بازی کردن در زمینهای خاکی بود. پسری که سرزندگی، صمیمیت، جسارت و صداقتش برای همه به یک شخصیت جذاب تبدیلش میکرد و همان وقتی که فرماندۀ سپاه شده بود، با موهای فرفری و شلوار لی و تیشرت آستینکوتاه در مسجد محله نماز میخواند! اینها توصیف ظاهری «شهید سید مهدی لاجوردی» است؛ مرد جوانی که دوست داشت در جبهه و مهمانی، موقع نماز و فوتبال، با همسر و رفقایش، فقط خودش باشد. این کتاب داستان زندگی فرماندۀ گردان زرهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) را با بیانی ادبی، نگاهی دراماتیک و به روایت همسر و خانواده و نزدیکان شهید، به قلم «مریم غفاریان» برایمان روایت میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«یک روز توی چادر فرماندهی گردان، مسئولین گروهانها که غالباً پاسداران همدورۀ سید مهدی بودند، نشسته بودند و هر کسی از خاطرات شیرین و شیطنتهای دوران نوجوانی خودش میگفت.
سید مهدی هم از ده، دوازده سالگی خودش تعریف میکرد:
«یه تعداد از بچههای بازیگوش محل بودیم که از در و دیوار بالا میرفتیم. با بچههای دیگه بودیم و تو محل ملّتو اذیت میکردیم؛ مثلاً یکیدوتا مغازهدار گرونفروش بودن که آدمای خوبی نبودن. با بچهها پول جمع میکردیم و یه قفل میخریدیم. شبا کشیک میدادیم تا مغازهدارا کرکره رو پایین میکشیدن، بعد از رفتنشون قفلی که خریده بودیمو کنار قفل قبلی به حلقۀ کرکرۀ مغازه میزدیم. فردا صبحش منتظر میشدیم تا صاحب مغازه میاومد. موقعی که بسمالله میگفت و قفل رو باز میکرد، تا میخواست کرکره رو بالا بده میدید یه قفل دیگه اون طرف خورده. بندهخدا میموند چه کنه! هی دست میبرد توی جیبش و تو فکر میرفت که یه قفل بیشتر نزدم و این قفل اضافی چطوری زده شده؟! نه کلید داشت که بازش کنه و نه میدونست منشأ قفل اضافی از کجاست. یکی دو ساعت میرفت و میاومد تا بفهمه جریان چیه. ما هم از دیدن رفتارش میخندیدیم. بعد از کلی سردرگمی ارّه یا فرز میآوردن و قفل اضافه رو میبریدن.»
سید مهدی میخندید و ادامه میداد: «یا جمع میشدیم و میرفتیم در خونۀ طرفو میگرفتیم. بعد یکی زنگ میزد، وقتی صاحبخونه پشت در میاومد و هی میخواست درو باز کنه نمیتونست، چون ما دستگیره رو محکم میگرفتیم. میگفت کیه؟ کیه؟ در تکون نمیخورد و هی میکشید و میگفت خدایا در که قفل نیست پس چرا باز نمیشه؟! بعدش درو ول میکردیم و طرف میخورد زمین!»
سید مهدی موقع تعریف کردن خاطرات سرش را تکان میداد و ابراز ندامت میکرد: «چقدر تو نوجوونی مردمو اذیت کردیم. خدا از ما بگذره...»»
نظرات