کتاب روایت آخر، ناگفتههایی از شروع مجدد روایت فتح تا شهادت سیدمرتضی آوینی، اثر مرتضی شعبانی، از نشر مؤسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی است.
کتاب روایت آخر یک سفر جذاب به تاریخ شفاهی دفاع مقدس است که نگاه عمیقی به اتفاقات پشتپرده جنگ ایران و عراق دارد. نویسنده، مرتضی شعبانی، در این اثر با دقتی خاص خاطرات و روایتهایی از دوران جنگ را جمعآوری کرده و به شکلی روشن و قابل فهم برای مخاطب بیان میکند. این کتاب همزمان تصویری دقیق از ایثار و فداکاری رزمندگان در دفاع از کشور ارائه میدهد و هم نگاهی تازه به جوانب پنهان جنگ از زاویه دید مستندسازان دارد.
کتاب بهطور خاص بر شروع دوباره فعالیتهای روایت فتح و شرایط خاص این بازگشت تمرکز کرده است و در ادامه، جزئیات مهمی از زندگی سیدمرتضی آوینی و شهادت او، یکی از مهمترین مستندسازان جنگ، را نیز به تصویر میکشد.
روایت آخر از سبک روایت خاصی بهره میبرد که ترکیبی از مستندنگاری و داستانسرایی است. در این کتاب، خواننده با احساس میکند که در کنار شخصیتها ایستاده و در لحظات حساس جنگ شریک است. شعبانی با نگاه دقیق و نویسندگی خود، صحنههایی را روایت میکند که کمتر در منابع دیگر به آن پرداخته شده است و این ویژگی، کتاب را از سایر آثار مشابه متمایز میکند. این اثر یک پل ارتباطی بین نسل امروز و تاریخ واقعی دفاع مقدس است.
در این کتاب، خاطرات جنگ و روایتهای مستند با هم ترکیب شده و نتیجه آن داستانی است که خواننده را درگیر میکند و به او اجازه میدهد تا تجربهای ملموس از آن دوران داشته باشد. جزییات روابط میان رزمندگان، تأثیر جنگ بر زندگی افراد و حماسههای ثبتنشده در این کتاب با بیانی جذاب و صریح بیان شده است.
تمام کسانی که به تاریخ جنگ و مستندسازی دفاع مقدس علاقه دارند، به ویژه پژوهشگران و نوجوانانی که میخواهند از زوایای جدیدی به جنگ ایران و عراق نگاه کنند، از خواندن این کتاب بهره خواهند برد.
گردو خاک ناشی از انفجار که فروکش کرد، دیدم آقا مرتضی و یزدان پرست نزدیک هم افتاده اند صورت آقا مرتضی رو به ما بود، اما سعید را موج انفجار به پشت برگردانده بود. سعید قاسمی یا حسین گویان به زخمی ها نزدیک شد. احمد شفیعی ها کمرش را گرفته بود. یکی از ترکش ها به کمرش نشسته بود. نیم خیز شدم و همان طور که نشسته بودم به صورت غریزی و ناخوداگاه، دوربین را روی شانه گذاشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن در درست بودن کاری که میکردم، تردید داشتم؛ چون مهمترین و بهترین استادم در زندگی، مقابل چشمم در خون غلتیده بود و من داشتم با بی رحمی از او فیلم میگرفتم. آقا مرتضی و سعید یزدان پرست قاب دوربینم را پر کرده بودند. سعید قاسمی وارد کادر دوربین شد. کمی لنزم را بازتر کردم سعید کمربندش را از دور کمرش باز کرد و دور پای راست آقا مرتضی بست که از مچ قطع شده بود. معارف وند هم خودش را رساند و بند کفش هایش را باز کرد تا شریان پای یزدان پرست را ببندد....
نظرات