یکی از جذابترین موضوعاتی که در ادبیات مدرن دیده میشود، قتل است! در اکثر داستانها نکتهای که جلب توجه میکند، اتفاقاتی است که در دنبالۀ یک قتل رخ میدهد؛ کارآگاهی که به دنبال قاتل میگردد، اطرافیان مقتول که احساس خطر میکنند و قاتل، که ذرهذره با پیدا کردن انگیزههایش، به کشف هویت او هم نزدیک میشویم. قتل، سرچشمۀ ژانر جنایی است و با زیاد شدن آن در جامعۀ آمریکای قرن بیستم، شاهد موج بزرگی از داستانها و سپس فیلمهایی با این موضوع بودهایم. کتاب «ربکا» یکی از مشهورترین و اصیلترین این داستانها را روایت میکند و با نگاهی به روانشناسی، حرفهای زیادی دربارۀ عشق، خیانت، ترس و خشونت دارد. این داستان که منبع اقتباسی برای فیلمی مشهور به همین نام و با کارگردانی «آلفرد هیچکاک» شد، داستان را از زبان زنی روایت میکند که نویسنده نامی برای او انتخاب نکرده است. این زن که در ابتدای داستان همسفر زنی ثروتمند است، در هتل با مردی به نام «ماکسیم د. وینتر» آشنا میشود و این دو به زودی ازدواج میکنند. روایت داستان فُرم فلشبک دارد و از اتفاقات گذشته خبر میدهد. این زوج جوان پس از ازدواج به خانۀ مجللی به نام «مندرلی» نقل مکان میکنند؛ جایی که در زمان حال به آتش کشیده شده و سوخته است. با اینکه اوضاع بهظاهر خوب است، اما خانم د. وینتر از زندگی در جایی که قبلاً محل زندگی شوهرش با زن دیگری بوده، احساس آشوبزدهای دارد. این اتفاقات زمانی به اوج میرسد که او به توصیۀ خدمتکار قدیمیشان، در مراسمی سالانه، دقیقاً همان لباسی را میپوشد که همسر مُردۀ ماکسیم، یعنی «ربکا» که زنی بیمارگونه بود، در مراسم سال قبل بهتن داشت. این تداعی شوکهکننده باعث میشود ماکسیم واکنش عجیبی نشان بدهد و قهرمان داستان مطمئن شود که همسرش هنوز از ازدواج قبلی دل نکنده است؛ اتفاقی که فاش شدن راز ترسناکی را به دنبال دارد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«فرانک گفته بود بهتر است گذشته را فراموش کنم و میخواستم چنین باشد. اما فرانک ناچار نبود هر روز مثل من در اتاق صبح بنشیند و قلمی را که او میان انگشتانش میگرفت لمس کند. ناچار نبود دستش را روی خشککن بگذارد و به خط او که برای هر خانۀ میز، اتیکتی نوشته بود خیره شود. ناچار نبود به شمعهای سر بخاری ساعت گلدانی که گلها در آن خودنمایی میکردند و تصویرهای دیواری نگاه کند و هر روز به خاطر آورد که به ربکا تعلق دارند. او انتخابشان کرده و بههیچوجه مال من نیستند. فرانک ناچار نبود در ناهارخوری بهجای او بنشیند، کارد و چنگالش را بردارد و از لیوانش آب بنوشد. او بارانی ربکا را بر دوش نمیانداخت و دستمالش را در جیب پیدا نمیکرد. او مثل من هر روز شاهد نگاه خیرۀ سگ در سبدش در کتابخانه نبود که وقتی صدای گامهایم را میشنید -گامهای یک زن را- سرش را بلند میکرد و بو میکشید، اما فوراً به حال خود برمیگشت زیرا من کسی نبودم که انتظارش را داشت. چیزهای کوچکی که به خودی خود بیمعنی و احمقانه بودند اما آنجا بودند تا ببینم، بشنوم و حسشان کنم.»
نظرات