کتاب دکتر جکیل و آقای هاید نوشته رابرت لویی استیونسن با ترجمه محسن سلیمانی و چاپ نشر افق، یکی از آثار ماندگار در ادبیات کلاسیک و گوتیک به شمار میرود. این داستان کوتاه اما عمیق، با فضایی رازآلود و پرتعلیق، به درون تاریک روان انسان قدم میگذارد و یکی از مهمترین پرسشهای بشری را پیش میکشد: آیا درون هر انسان، هیولایی خفته است؟
ماجرا از لندن قرن نوزدهم آغاز میشود؛ جایی که دکتر هنری جکیل، پزشک و دانشمندی خوشنام، در پی جداسازی جنبههای خوب و بد شخصیت انسان، دست به آزمایشی خطرناک میزند. او دارویی میسازد که بخش تاریک وجودش را به شکل فردی جدا به نام آقای هاید در میآورد. هاید، برخلاف جکیل آرام و متین، فردی بیاخلاق، خشن و بیپرواست که خیلی زود افسار گسیخته میشود و دکتر جیکل را درگیر نتایج هولناک تصمیمش میکند. این تقابل میان جکیل و هاید، بهنوعی بیانگر کشمکش درونی هر انسانی میان خیر و شر است.
داستان از زبان یکی از دوستان دکتر جکیل، وکیلی به نام آقای اوترسن، روایت میشود. او که در تلاش برای کشف راز رابطه میان دکتر جکیل و این مرد مرموز است، به تدریج با حقایقی تکاندهنده روبهرو میشود. روایت استیونسن با لحنی مهیج و فضایی وهمآلود پیش میرود و خواننده را درگیر معمایی پیچیده و ترسناک میکند که پایان آن نهتنها غافلگیرکننده، بلکه تأملبرانگیز است.
ترجمه محسن سلیمانی با وفاداری به روح اصلی اثر، نثری روان و خواندنی را ارائه داده که بهخوبی حال و هوای لندن مهآلود و شخصیتهای چندلایه داستان را منتقل میکند. این نسخه از کتاب با جلد شومیز در مجموعه کلکسیون کلاسیک نشر افق منتشر شده است. طراحی جلد ساده و در عین حال تأثیرگذار است و به فضای گوتیک داستان حال و هوای بصری خاصی میدهد.
دکتر جکیل و آقای هاید صرفاً یک داستان ترسناک یا جنایی نیست، بلکه کاوشی فلسفی و روانشناختی درباره ذات انسان است. این کتاب خواننده را وادار میکند به این فکر کند که هر فرد ممکن است در لایههای پنهان وجودش، شخصیتی متفاوت و حتی متضاد با چهره اجتماعی خود داشته باشد. کتاب برای علاقهمندان به ادبیات کلاسیک، داستانهای روانشناختی و آثار پررمزوراز، اثری خواندنی و ماندگار است که میتواند دیدگاه انسان را نسبت به خود و دیگران تغییر دهد.
به علاقهمندان ادبیات کلاسیک، دوستداران داستانهای روانشناختی، کسانی که به مفاهیم خیر و شر در فلسفه و روانشناسی علاقه دارند، و هر کسی که میخواهد روایتی پرکشش و عمیق را تجربه کند.
اتفاقاً یک روز یک شنبه که آقای آترسون و آقای انفیلد مثل همیشه قدم می زدند دوباره گذرشان به همان خیابان فرعی افتاد و وقتی جلوی در آن خانه رسیدند
هر دو ایستادند و به آن زل زدند.
انفیلد گفت: «خب حداقل آن داستان تمام شد. دیگر هیچ وقت آقای هاید را نمی بینیم.
آترسون گفت: «امیدوارم این طور نشود. راستی بهت گفتم یک بار او را دیدم و مثل تو ازش بیزار شدم؟
انفیلد گفت: «امکان ندارد آدم او را ببیند و ازش متنفر نشود. راستی، حتماً فکر کردی خیلی احمقم که نمیدانستم این در پشتی خانه ی دکتر جکیل است
نه ؟! البته وقتی هم که فهمیدم باز هم تا اندازه ای باعثش خودت بودی.
آترسون گفت: «پس بالاخره فهمیدی نه؟ حالا که این طور شد، بد نیست برویم توی حیاط و یک نگاهی از پشت پنجره ها بیندازیم. راستش نگران جکیل بیچاره ام و احساس میکنم شاید حضور یک دوست حتی در بیرون اتاقش برایش خوب باشد.
نظرات