یک جورهایی حس کنجکاوی بود یا نبود نمی دانم. دلم می خواست بعد از سی و هفت سال به کاخ سعدآباد بروم و ببینم این بار پسر رضاخان چه بلایی سرش آمده و چرا این همه نگران است و فکر می کند به آخر خط رسیده و باید جل و پلاسش را جمع کند و برود. اما آن طور که بویش می آمد این بار رفتن پسر مثل رفتن پدر دستورش از بالا نبود . گفته بودند رضاخان باید تاج و تختش را بدهد به پسرش و برود یک جای دور. اما محمدرضا شاه توی بد مخمصه ای گیر کرده بود. شاید مجبور می شد تاج و تختی را که رضاخان با آن همه بگیر و ببند و کودتا و قلدری به دست آورده بود به دست مردمی بسپارد که داشتند انقلاب می کردند و برود پی کارش ...
نظرات