کتاب حضرت یار جلد سوم جستارهایی در خاطرات شفاهی حضرت آیتالله خامنهای از هشت سال دفاع مقدس است که به اهتمام علی اکبری مزدآبادی تدوین گشته ونشر یازهرا منشتر ساخته است.
جنگ پدیدهای نامیمون و نحس است. اما وقتی پای متجاوز به خاک و ناموس و وطن به میان بیاید، دیگر نامش دفاع میشود و مردان روزگار بند پوتین سفت میکنند برای این امر مقدس. خواندن خاطرات دفاع مقدس ایران برای نسل جوان، هم جذاب است و هم ضروری. و اهالی کتاب در این راه یعنی رساندن پیام رزمندگان و نشان دادن خاطرات دفاع مقدس همیشه پیشگام بودهاند. حال یک فرصت ویژه اتفاق افتاده که ما میتوانیم خاطرات دفاع مقدس را از زبان یک مقام عالی رتبه جمهوری اسلامی، بخوانیم.
بعد از شروع جنگ آیتالله خامنهای با اذن امام(ره) حضوری ن9 ماهه در جبهههای جنوب و غرب داشتند و نقش به سزایی در راهبرد امور جنگ ایفا نمودند. ایشان خاطرات و دیدههای خود از آن نه ماه و پس از آن را در بیانات گوناگون بنابه فراخور حال جلسه بیان فرموده اند؛ و این بریده و نکته گویی و اشارات و بعضاً تفصیل گویی ها که ایشان از خاطرات و ما وقع اتفاقاتی که در دفاع مقدس رخ داده داشته اند در مصاحبه ها، سخنرانی ها و مراسمات گوناگون، کم نیست؛ مانند دیده های حضرت شان از مقطع ابتدای جنگ از کارشکنی های بنی صدر فرمانده وقت کل قوا، مظلومیت پاسداران اسلام رشادت برادران ارتشی توصیف مردان جاودانه و شهدای ماندگار تاریخ دفاع مقدس هم چون شهید مصطفی چمران شهید «مهدی باکری»، شهید محمد بروجردی»، شهید محمود کاوه و بسیاری دیگر؛ بیان دلتنگی ها و عشق به شهادت و ... همه از موارد مختلفی است که ایشان در بیاناتشان مطرح نموده اند.
مولف در مقدمه چنین بیان میدارد:«صد و پنجاه و هشت تصویر از حضور پر برکت معظم له در جبهه های نبرد و مناطق جنگی در این کتاب گنجانده شده است که بر خود لازم میدانم در این مجال از تمامی هنرمندان عکاسی که حقیر نمیدانم خالق کدام تصویر ثبت شده در این کتاب میباشند سپاسگزاری کرده و تمام مراتب ادب و احترام خود را تقدیم آنان کنم»
برای شنیدن خاطرات دفاع مقدس از زبان یک مقام ارشد جمهوری اسلامی.
به همه مردم ولایت مدار ایران به ویژه علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران زمین.
بچه های شهید چمران در ستاد جنگهای نامنظم جمع می شدند و هر شب عملیات می رفتند و بنده را هم گاهی با خودشان میبردند یک شب دیدم افسری با من کار دارد؛ به نظرم سرهنگ ۲ یا سرگرد بود چون محل استقرار ما لشکر ۹۲ بود؛ لذا به این ها نزدیک بودیم. آن افسر پیش من آمد و گفت: من با شما یک کار خصوصی دارم. من فکر کردم مثلاً می خواهد درخواست مرخصی بدهد یک خرده لجام گرفت که حالا در این حیص و بیص چه وقت مرخصی رفتن است؛ اما دیدم [او] با حالت گریه آمد و گفت: «شب ها که این بچه ها به عملیات می روند اگر میشود من را هم با خودشان ببرند. بچه ها شب ها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شکار تانک میرفتند و این سرهنگ آمده بود التماس میکرد که من را هم ببرید. چنین منظره ها و جلوه هایی را انسان مشاهده می کرد.
نظرات