یک داستان کودکانه باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ روی چه نقاطی بیشتر تمرکز کند و چطور پیامش را به بچهها برساند؟ پاسخ به این سوالها سخت است، اما میتوانیم از روی دست نویسندگان مشهور سرمشق بگیریم و برای آن اصول و قواعدی پیدا کنیم. کتاب «جادوگرها» یکی از مهمترین داستانهای کودکان در قرن بیستم به شمار میرود و هنوز هم جزو لیست بهترین کتابهای کودک است. راوی این کتاب پسربچهای بدون نام و اهل انگلستان است که پس از فوت والدینش در یک سانحۀ رانندگی، به همراه مادربزرگش که نروژی است، در انگلستان زندگی میکند. مادربزرگ برای او داستانهای ترسناکی از جادوگرها تعریف میکند و میگوید که آنها زنانی پستفطرت با پنجههایی بلند به جای انگشتان و پاهای معکبیشکل هستند که کلاهگیس میگذارند. پسربچه از این داستان میترسد، اما وقتی یک روز با یک زن ترسناک مواجه میشود که به او خیره شده، ترسش به واقعیت تبدیل میشود. او میفهمد که جادوگرها قرار است در یک اجتماع سالانه در انگلستان جمع شوند و وقتی پنهانی به آن همایش میرود، با جادوگر اعظم مواجه میشود؛ زن ترسناک و بسیار شیطانصفتی که نقشهاش تبدیل کردن تمام بچهها به موش است. داستان جایی ترسناک میشود که آنها متوجه حضور پسرک میشوند و «محلول موشساز» را به خورد او میدهند. اما او هوش و حافظهاش را از دست نمیدهد و حتی میتواند حرف بزند؛ بنابراین باید راهی به اتاق مادربزرگش پیدا کند و با کمک او، نقشۀ شوم جادوگرها را بههم بزند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«حالا همۀ زنها، یا بهتر بگویم جادوگرها، بیحرکت روی صندلیشان نشسته بودند و انگار که هیپنوتیزم شده باشند، به کسی که یکدفعه روی صحنه ظاهر شده بود خیره نگاه میکردند. آن شخص یک زن دیگر بود. اولین چیزی که در آن زن نظرم را جلب کرد قد و قوارهاش بود. او خیلی ریز نقش بود، قدش احتمالاً چیزی حدود یک متر و سی سانتیمتر بود. قیافهاش خیلی جوان بود. به گمانم چیزی حدود بیست و پنج شش سال داشت و خیلی هم خوشگل بود. پیراهن مشکی بلند و شیکی پوشیده بود که تا روی زمین میرسید و دستکشهایی که تا بالای آرنجش را میپوشاند. برخلاف بقیه کلاه به سر نداشت. اصلاً به قیافهاش نمیآمد که جادوگر باشد، ولی بههرحال جادوگر بود و گرنه آن بالا روی صحنه چهکار میکرد؟ و چرا بقیۀ جادوگرها آنطور با نگاهی از سر تحسین و ترس و احترام به او خیره شده بودند؟ خانم جوان روی صحنه خیلی آرام دستهایش را به طرف صورتش برد. دیدم که انگشتهای دستکشدارش پشت گوشهایش رفت و چیزی را باز کرد و بعد... بعد به گونههایش چنگ زد و صورتش را یکباره کند! تمام آن صورت زیبا در آمد و توی دستش ماند! یک نقاب بود! او نقاب را برداشت و برگشت و با دقت آن را روی میز کوچکی در همان نزدیکی گذاشت و وقتی دوباره رویش را برگرداند و روبهروی ما ایستاد، چیزی نمانده بود از ترس جیغ بلندی بکشم. صورت آن زن ترسناکترین و دلهرهآورترین قیافهای بود که به عمرم دیده بودم.»
نظرات