وقتی که اولین ماه از تابستان سال 1362 داشت به پایان میرسید، نیروهای نظامی ایران به فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درحال پیشروی به سمت یکی از شهرهای مرزی مهمّ عراق بودند که حملۀ هوایی دشمن آغاز شد. ارتش بعث که پیش از این عنصر غافلگیری را به عنوان نقطۀ قوت خود بهکار گرفته بود، حالا بالگردها و جنگندههایش را آماده میکرد تا برای اولین بار از تسلیحات شیمیایی استفاده کند. نیروهای ما هم درست زیر پای آنها قرار داشتند؛ تنها یک مشکل کوچک وجود داشت، و آن کمک گرفتن دولت ایران از نیروهای کُرد عراقی بود. آنها زخمهای عمیقی از صدام و رژیمش خورده بودند و خوب میدانستند چطور شانهبهشانۀ ایرانیها، به نقطهضعفهای ارتش بعث ضربه بزنند و انتقامشان را بگیرند.
کتاب «تپۀ جاویدی و راز اشلو» داستان مردی را بازگو میکند که فرماندهی این نیروها را در دست داشت و عملیات والفجر 2 را به عهده گرفته بود. این مرد که تا سیسالگی راه زیادی برایش نمانده بود، نه با عناوین نظامی که با عشق خود در دل بچهها، آنها را فرماندهی میکرد. او اولین و آخرین سربازی بود که به نقل از شهید صیاد شیرازی، بوسۀ امام (ره) بر پیشانیاش نقش بست؛ این مرد غیور و شیردل کسی نبود جز «شهید مرتضی جاویدی». این کتاب از قلب نبردهای خونین هشت سال جنگ تحمیلی، مردی را دستچین میکند که در جبههها به «اشلو» شناخته میشد؛ چرا؟ چون با اینکه مرتضی فرماندۀ یک گردان بود، اما آنقدر جسارت داشت که با لباس دشمن وارد سنگرهایشان میشد، با آنها خوشوبش میکرد و از زیر زبان آنها اطلاعات نظامیشان را بیرون میکشید! برای همین وقتی عراقیها میفهمیدند که او ایرانی بوده و بیشتر به کشتنش تشنه میشدند، لقب «اشلو» کمکم بر روی او ماندگار شد! («اشلو» خلاصۀ «اشلونک» یا همان «حالت چطوره؟» به زبان عربی است).
این کتاب داستان لحظهلحظۀ زندگی مردی از استان فارس را روایت میکند که یک استعداد نظامی فوقالعاده به حساب میآمد؛ اما باید پیش از آن او را یک انسان وارسته بدانیم. از مخالفت او با دستور عقبنشینی که منجر به یک فاجعه میشد، تا نجات دادن جان شهید حاج قاسم سلیمانی و بوسۀ امام (ره) بر پیشانی او... شهید جاویدی یک رزمنده و مبارز تمامعیار بود که در ابعاد و مناطق عملیاتی بسیاری جنگید و سرانجام در 7 بهمن 1365 در عملیات کربلای پنج به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«آمدم از نهر عبور کنم. پاهایم روی نرمای گوشت رفت و صدای فیسفیس بلند شد. ترسیدم. به نهر نگاه انداختم. با دیدن آن همه جنازۀ بادکرده و متعفن داخل آب وحشت کردم. عقبعقب رفتم و با پشت توی آب تیز و روان افتادم. تا خودم را جمع و جور کردم، به سنگهای لیز خوردم و انگار کسی هی بلندم میکرد و هی هلم میداد توی آب سرد. آرام گرفتم و از ترس دیده شدن، چند دقیقه تکان نخوردم و نفس چاق کردم. حالا قلبم به دیوارههای سینهام ضربه میکوبید. آب سرد مثل تیغ به کمرم میخورد. هر طرف چشم انداختم اجساد باد کرده و صورتهای بنفش و سیاه دیدم که با دندانهای برقزده و سفید، انگار به من میخندیدند! حالا صدای قاهقاه اجساد را تصوّر کردم... چت شده ابراهیم؟ الآن اسماعیل داره از اون بالا منو میبینه و بهم میخنده؟ آنی به نظرم آمد همۀ جنازهها سیخ از توی آب بلند شدهاند و به من نزدیک میشوند. خودم را جمع و جور کردم و به سرعت و بیتوجه به دیده شدن، از کنار اجساد سیاه گذشتم و از آن طرف نهر سردرآوردم.»
نظرات