کتاب «تمنای بیخزان» اثریست در سبک زندگینامه که به روایت داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم از زبان همسر او میپردازد. این کتاب به قلم نویسندهای نوشته شده که در مصاحبه با همسر شهید، به دنبال رگههایی میگردد که کمتر دیده شده؛ رگههایی از شجاعت، ایمان و فداکاری که برای هرکسی قابل دیدن نیست. «شهید مدافع حرم مهدی حسینی» یکی از فرماندهان خبرۀ نظامی بود که در عملیاتهای مهمی به پیروزی جبهۀ مقاومت کمک کرد و از مشاوران معتمد سپاه قدس به شمار میرفت. حالا خانم «زهرا سلیمانیزاده» که از کودکی و نوجوانی خود و همسرش برایمان روایت میکند و به دوران جوانی و ازدواج میرسد، در این کتاب سفرۀ دل خود را برای خواننده باز کرده است.
مهدی حسینی متولد سال ۱۳۹۵ در تهران، در همان ابتدای جوانی بود که به دانشکدۀ نظامی امام حسین (ع) پیوست و در همین دوره بود که همسر آیندهاش را ملاقات کرد. آشنایی این مرد نظامی با دختری که در حوزۀ علمیه تحصیل میکرد، منجر به ازدواجی شد که حاصل آن دختری به نام نغمه است و حالا با خاطرات پدر یاد او را زنده نگه داشته است. شهید حسینی اما غیر از حضور در سوریه و جهاد در مبارزه با تروریستهای داعش، در زندگی عادی نیز یک خدمتگذار مخلص بود؛ مهم نیست این خدمت در قالب آشپزی برای هیأت باشد، یا نشستن پای درس معارف اهل بیت (ع) و یا فعالیت در بسیج. «شیرین زارعپور» در این کتاب عشق و فقدان همیشگی این شهید را از زبان همسر و دخترش به تصویر میکشد و تا شهادت پدر و پس از آن، این مقاومت را روایت میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«وقتی لباسم را پوشیدم و آماده شدم با ماشین عروس جلوی درب ایستاده بود. با دیدنم نتوانست حس خوبی را که داشت پنهان کند و همان لحظه مرا تحسین کرد. همین که خواستیم راه بیفتیم پرسید: «چادرت کو خانم؟» به یکی از همراهانم گفتم چادرم را بیاورد. وقتی چادر سپیدم را دید کمی مکدر شد که: «چرا یادت رفته چادر بلندتر بدوزی؟ این کوتاهه.» دیر راه افتادن و نبودن چادر بلند باعث شد از دستم دلخور شود. درمورد هیچکدام خودم را مقصر نمیدانستم، اما از حرفها و برخوردش میفهمیدم که از دستم ناراحت است. تصمیم گرفت به جای تالار برویم خانۀ مادرم، چادر برداریم و سمت تالار حرکت کنیم.
آنجا هم که رفتیم اجازه نداد از ماشین پیاده شوم. چادر را تحویل گرفت. سرم کرد و خیالش آسوده شد. در راه، سرم پایین بود و از زیر پوششم صدای گرمش را میشنیدم که با لرزشی خاص میگفت: «بهت افتخار میکنم زهرا، به حجابت، به نجابتت، به خودت. نعمت بزرگی خدا بهم بخشیده. قدرت رو میدونم. اصلاً همین حجاب و حیایی که داری منو اسیر خودش کرده.» آهی کشید و اینبار صدایش نمیلرزید. آرام و به نجوا گفت: «اگه تو نبودی... خدا رو شکر هستی...»
مراسم عروسی به هر شکلی بود خیلی زود به پایان رسید. هنگام بدرقۀ ما، خواهرها و مادرم اشکهایشان بند نمیآمد. من برخلاف خیلی از عروسهای دیگری که این لحظه برای از دست دادن وابستگیها به خانواده، چشمانشان بارانی میشود، اصلاً در این فکرها نبودم. بهانهای برای گریستن نداشتم. وقتی مهدی کنارم بود، دیگر باریدن معنایی نداشت. آسودهترین لحظات عمرم را سپری میکردم. فقط خودش برایم مهم بود؛ توجهش، گرمی دستانش، حرارت نگاهش، همه و همه برایم ارزشمند بودند.»
نظرات