دختر چهاردهسالهای که تمام زندگیاش با امواج هورمونهای بلوغ در نوسان است، به همراه خواهر و برادرش در خانهی عمهی مسن خود سکونت دارد. «سارا» تحت تأثیر تغییرات دورهی رشد است و نمیداند چطور باید خوشحالی کودکانهی قبلیاش را به دست بیاورد. همهچیز برای او مسخره و زشت است و بیشتر از آدمهای اطراف، این احساس را نسبت به خودش دارد. خانهای که در آن زندگی میکنند نزدیک دریاچه است و تنها تفریح سارا در حال حاضر این است که با برادر کوچکش، «چارلی» که دچار کمتوانی ذهنی است، وقت بگذراند. یک شب سارا که حسابی از دست عمهی پیرش خسته شده و دلش میخواهد فرار کند، دست چارلی را میگیرد و او را به لب دریاچه میبرد. او با این کارش چارلی را خیلی خوشحال میکند، اما چارلی ناگهان نیمههای همان شب از خواب بیدار میشود و تنهایی از خانه میرود بیرون تا قوهای وحشی را تماشا کند. وقتی متوجه میشوند که چارلی گم شده، سارا احساس خطر شدیدی میکند؛ برادری که عاشقش است و نمیتواند از خودش محافظت کند یک جایی در آن بیرون است و سارا که خودش را مقصر میداند، مجبور میشود از یک دوست نهچندان محبوب کمک بگیرد. این گره اصلی داستان است و انگیزهای میشود برای رشد شخصیتی قهرمان داستان. «بتسی بایارس» که با این کتاب برنده مدال طلای نیوبری شد، به زیبایی دنیای یک نوجوان را به تصویر میکشد؛ دنیایی که ناگهان از یک رکود خستهکننده به ماجراجویی هیجانانگیزی تبدیل میشود و در دل آن، موضوعاتی مثل امید، تلاش، رشد و مواجهه با دنیای واقعی برای مخاطب نوجوان گنجانده شده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«درهای تنگ به صورت شکافی عمیق در دل جنگل بود و چارلی در مهِ سحرگاهی در آن درّه پیش رفته بود. کورمالکورمال، با بازوهای گشوده به دو سو، در مه قدم گذاشته و تصادفی وارد مسیری شده بود که به دره منتهی میشد. آنگاه، مه محو شده و او دیگر نتوانسته بود راه بیرون رفتن از درّه را پیدا کند. سرتاسر درّه، از دیوارههای بلند گرفته تا کپههای علف و بوتههای تمشک وحشی و درختان، در سپیدهدم یکسان به نظر میرسید. چارلی، مدتی در گذرگاههای باریکی که در سراشیبی بر اثر عبور آب درست شده بود، راه رفته و بیهدف در درّه پرسه زده بود؛ ولی سرانجام روی کُندهای نشسته، بیآنکه واقعاً چیزی ببیند، یک راست به جلو خیره شده بود. همین که اندکی حواسش سر جایش آمد، دستهایش را به صورتِ پوشیده از خاک و اشک خشکشدهاش کشید و پلکهای پُفکردهاش را مالید. سپس به پایین نگاه کرد و چشمش به پای برهنهاش افتاد. دمپاییاش را پوشید و با پاهای روی هم انداخته، همانجا نشست. آن لحظه احساس سنگینی و کُندی میکرد. تا آن لحظه آنقدر هراسیده بود، آنقدر صداهای وحشتناک شنیده بود، آنقدر به تاریکی چشم دوخته بود و آنقدر آسیب دیده بود که دیگر هیچچیز جز ناامیدی مطلق را درک نمیکرد. روی کُنده نشسته بود و گمان میکرد که دیگر هیچگاه برنمیخیزد. چارلی پیش از آن نیز چند بار گم شده بود، اما هرگز گم شدنش تا این حد جدی نبود.»
نظرات