کتاب «برف و باروت» مجموعه خاطراتی از زندگی شهید سیدمصطفی میرشاکی از پهلوانان و دلاوران استان لرستان است. او در خانوادهای زحمتکش و مومن به دنیا آمد و ذیل آموزههای پدری رشد پیدا کرد که قاری قرآن بود و کودکان خود را از همان سالهای خردسالی با کلام خدا آشنا میساخت. در سالهای انقلاب برخلاف بسیاری از جوانان قبل انقلاب به ورزش روی آورد و در تمام این دوران علاوه بر تربیت جسم به تهذیب و پرورش روح نیز توجه داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان رهبر بچههای حزب اللهی شهر شناخته میشد و تلاش میکرد با کمک به محرومان جزو نیروی خدوم انقلاب باشد. با شروع جنگ به شکل داوطلبانه به جبهه اعزام شد و به دلیل تواناییهایش به فرماندهی گردان ابوذر از لشکر 57 ابوالفضل منصوب شد. در عملیاتهای والفجر9 و کربلای 2 افتخارآفرینی نمود و سرانجام مزد سالها مجاهدت در جهاد اکبر و جهاد اصغر را با مدال پرافتخار شهادت بر گردن آویخت. در این کتاب گریزی زده شده به سیره اخلاقی و عملی شهید که باعث شد از او یک پهلوان جاودان بسازد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
مرد منتظر بود جواب کنایهاش را بشنود اما مصطفی سرش را پایین انداخت. مرد حوصلهاش سررفت و راهش را ادامه داد. شاید مصطفی حرمت موهای سفید مرد را نگه داشت؛ شاید هم او را میشناخت راهمان را ادامه دادیم به سالن رسیدیم لخت شدیم دورتادور سالن دویدیم. بچهها یکی یکی میآمدند لخت میشدند و پشت سر ما میدویدند. خداکرم کاظمی آمد مرور فن داشتیم سر زیربغل دست تو بارانداز آمصطفی احتیاط میکرد. تشک زبر بود، جنس برزنتی داشت. بدن سالم را هم خراش میانداخت. مصطفی آدم همیشه نبود که سبک و چابک تمرین میکرد. فکر میکردم حرفهای مرد میان سال در ذهنش مانده است. بیراه هم نبود، گاهی اثر یک حرف از رد قناسه هم عمیقتر است. تمرینها تمام شد. از سالن به سمت حمام رفتیم تا زیر دوش برویم مصطفی نیمه لخت بود حوله را پیچانده بود دور کمرش صدایم زد. رفتم گفت: «مرتضی جان دستت را به پایم بکش تا ببینی چند ترکش به پایم خورده.» دست کشیدم به پاهای مصطفی. ترکشهای ریز و درشت را لمس کردم. یک گله جا در بدنش پیدا نمیشد که آثار تیر و ترکش نداشته باشد.
نظرات