کتاب آقای ایرانشهر نوشته رحیم مخدومی روایتی از حضور رهبر انقلاب در شهر ایرانشهر به دلیل تبعید در ایام رژیم شاه است. نویسنده این کتاب چندین اثر برجسته در حوزه ادبیات شفاهی و مستندنگاری با محوریت دفاع مقدس و مدافعان حرم نگاشته است. او اذعان میکند که آقای حسینی پس از چندین سفر به این شهرستان و مصاحبه با بومیان این منطقه توانسته خاطرات ناب و جذابی از حضور کوتاه اما پرثمر رهبر انقلاب در این منطقه گرد آورد و رحیمی فرصت مییابد با کمک این منابع و چند سفر شخصی ماجرای این تبعید را به نگارش درآورد. سیدعلی خامنهای جوان در سالهای پیش از انقلاب تنها طلبهای ساده بدون هیچگونه منصب و جایگاه ویژه بود. با این حال چون ایشان در مکتب امام خمینی رشد یافته بودند با روحیه مبارزه و انقلابیگری بر سر زبان افتاده و در جامعه جوانان آن روز مشهد و تهران دوستداران بسیاری پیدا کرده بودند. همین مسائل سبب میشود تا نیروهای امنیتی رژیم شاه برای دور کردن ایشان از دایره انقلابیون سیدعلی خامنهای را به ایرانشهر تبعید کنند اما ایشان با فعالیتهایشان نقشه دشمن را به هم ریختند. آیت الله خامنهای همان روحیه جهادی و فعال خود را به منطقه میآورند و با مردم منطقه و حتی علمای اهل سنت طرح دوستی و فعالیت میریزند. همچنین وقوع سیل و حضور فعال ایشان در کنار مردم سبب میشود تا دلهای مردم همراه ایشان گردد و ساواک مجبور شود ایشان را به منطقه دیگری منتقل کند. نویسنده تلاش کرده با کمک منابع دست اول روایتی داستانی از این تبعید اجباری که به یک هجرت جهادی بدل گشت در 38 فصل به قلم درآورد. هفدهم دی ماه 1402 از این کتاب به همراه تقریظ رهبری بر آن در شهرستان ایرانشهر رونمایی شد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
خون نقشبسته بر پاچههای شلوار طلبه، خشک شده است. سرما حجم سلول را پر کرده و شنی چرخهایش را میغلتاند روی پاهای طلبه. از آنجا میخزد به سمت ساقها؛ همانجا که لایه نازک پوستِ روی قلم پا، لهیده شده. حفره روی ساق پا، مثل مشک سوراخ، شره کرده تا پایین؛ تا روی برآمدگی پا؛ تا جای مسح. چرخهای شنی سرما، به زخمها که میرسد، میگزد و میگذرد؛ نه، نمیگذرد، درجا میزند! یا شاید میگذرد، اما تمام نمیشود! قطاری است که واگنهایش پایان ندارد. چیدمان صندلیهای هواپیما، سلولی است؛ مثل کندوی زنبور. این یعنی برای پرواز هوایی باید لاغر باشی! مهماندارها لاغرند، صندلیها لاغر، راهروها لاغر و گاریهای پخش غذا، لاغر. با شرایطی که در هواپیما تعبیه شده، مسافران فربه، خیلی سختی میکشند؛ انگار بزور بخواهند در قبر یکوجبی بچپانندشان. هم خودشان آزار میبینند، هم اطرافیان را آزار میدهند. درست مثل بنده که یک مسافر فربه در سمت چپم نشسته. یکچهارم حجمش را روی صندلی من ریخته، دوچهارم روی صندلی خودش و یکچهارم باقیمانده نصیب همسلولی سمت چپش شده.
من در اینشرایط میخواهم جزوات خاطره را بخوانم و حال و هوای سلول ساواک مشهد در سال ۵۶ را درک کنم.
لاغری، هم برای پرواز خوب است، هم برای سلول!
نظرات