انسان گاهی مسیری را میرود که چاره ای جز رفتن آن ندارد ،میداند اشتباه است ولی باید برود .مگر آنکه کسی سر راهت سبز شود که مسیر را تلطیف و بعد تغییر دهد. دین واشنگتن هر گاه عصبی میشود کف دستش می خارد و وقتی کف دستش بخارد حتما مشت هایش را روانه علت عصبانیتش میکند. او در یک قدمی اخراج از مدرسه است و دوست خاصی در مدرسه ندارد. اما دوستی و آشنایی غیر منتظره اش با بیلی دی فرصتی است که میتواند او را از بحران خارج کند. بیلی دی که خودش رفتار خاص دارد و دنبال پدرش میگردد ،دین را وارد ماجرا های خاص میکند.
کتاب «بن بست» اثر اِرین جیدلَنگ است که کیوان عبیدی آشتیانی ترجمه نموده است.
در برشی از کتاب میخوانید :
. بالای مشت پروت، روی در پلاکی طلایی بود: تئودور بل، مدیر انضباطی، پروت بدون آنکه منتظر جواب باشد در را فشار داد و بازش کرد.
تد؟ دین واشنگتن و یه پسر دیگه اینجان.
مثل همیشه - دین واشنگتن و یک پسر دیگر. با چنین مقدمه ای چه که از دهانش بیرون آن انتظاری میرفت؟ این من بودم که بیشتر وقتها به این طبیعی بود اسم من را بگوید. یک پسر دیگر هم بدون هیچ تنبیهی سر کلاسش بر می گشت.
نظرات